ژرفاي سرمه اي

کيا بهادری
kiana1352@yahoo.de

ژرفاي سرمه اي


چراغ هاي هشداردهنده ي صفحه ي کيلومترشمار ترکيب قشنگي داشت. زرد، نارنجي و قرمز. اما وقتي چشم هاش در آنها دو، دو مي زد دور مي شدند و در تاريکي مثل مردمک هاي جانوراني که از سال ها پيش خواب شان را مي ديد، مي درخشيدند. رقص نور استريو پخش ماشين رنگ آبي هم داشت. به شکل يک جاده ي نوراني پهن بود که پيچ مي خورد و ته اش را نمي شد ببيني، ولي اگر صدا را زياد مي کردي انتهاي خطوط محو آبي رنگش کم کم به رنگ قرمز پديدار مي شدند. هواي خنکي از ديچه هاي کولر بيرون مي زد که آدم يخ مي کرد. انگار تا سينه در آب سرد فرو رفته باشد. يادش آمد که تا چند لحظه پيش، جايي در اتاق ماشين زق زق مي کرد. صدا ديگر خاموش شده بود.
ساعت ها بود که يک بند رانندگي کرده بود. عشقش کشيده بود پا روي پدال گاز بگذارد و برود تا دريا کنار و برگردد. شايد که اعصابش آرام شود. تعطيلات مدارس هنوز شروع نشده بود و جان مي داد براي آنکه ترافيک سبک جاده را براحتي آب خوردن پشت سر بگذارد و پيچ ها را تيز رد کند. ماشين، برو بود. ترسي نداشت تا حتا در سربالايي ها از اتوبوس ها و تريلي هاي سنگين چندين متري سبقت بگيرد. يک دنده ي معکوس براي هرکدام کافي بود.
آن روزعصر قرار بود بروند سر خاک. خواهرهاش نذري هم درست کرده بودند و دنبالش آمدند. خواب بود، و اوقاتش تلخ شد. يک تلنگر کافي بود تا برنامه را بهم بزند و شوهر سيمين بهانه را بدستش داد. همان بحث هميشگي خانه. بعد هم کاري کردند تا چاک دهانش باز شود و همه را از خانه بريزد بيرون. يک فنجان نسکافه ي غليظ با دو قرص آرام بخش بخورد و پشت بندش سيگار روي سيگار تا تصميم بگيرد و سوار ماشين شاسي بلندش از تهران بي در و پيکر بزند بيرون. آلبوم جديد گروه جاريان را در جوف ضبط بگذارد و دل بسپارد به پيچ و خم جاده. بعد، درسکوت وقفه ي ميان دو آهنگ، براي اولين بارصداي زق زق به گوشش خورد. جاي جاي کنسول وسط را با دست وارسي کرد. چشمش افتاد به عکس کوچکي بين زيرسيگاري و درجه هاي تهويه. آن را صدها بار ديده بود و حالا در نظرش آشناي غريبي مي نمود. عکسي که سال ها پيش از مادر انداخته بود. نشسته بود بين عروس وتنها نوه اش که آنموقع دوساله بود و تنها کسي که در عکس به دوربين نگاه نمي کرد. حواسش پيش عروسکي بود که داده بودند دستش، و با لب و لوچه ي آويزان آن را انگولک مي کرد تا دوباره ونگ ونگ کند. زنش دست برده بود روي سينه و داشت دلبرانه حلقه اي از موهاي شبق وارش را دور انگشت مي پيچيد و سرش را مثل دختربچه هاي لوس گذاشته بود روي شانه ي مادر و مادر هم همان جور که آن يکي دست پرنا را دردامن گرفته بود به من در پشت دوربين لبخند مي زد.
همان تو پررويش کردي مادر. آنقدر لي لي به لالاش گذاشتي که آن آخرها برايم يک متر زبان درآورده بود. همه ي عروس ها شکايت مادرشوهر را به شوهر مي برند ولي کار به جايي رسيده بود که او شکايت تو را از من برايم مي آورد. صبح تا شب نشست برايت زبان ريخت و قربان صدقه ات رفت تا تو را جلو من علم کند، اگرنه من صدسال سياه نمي گذاشتم با داشتن يک بچه برود فوق ديپلم حسابداري بگيرد. پشتش از جانب تو گرم بود. مي دانست بچه را خيلي بهتر از خودش تر و خشک مي کني. بعد هم که ديد اين دوسال به دهنش مزه کرده، پاهاش را توي يک کفش کرد که برود سر کار. همان دفعه ي اول که گفتم غلط مي کند اگر ميانجي نمي شدي و آن جور درچشم هام نگاه نمي کردي، حساب کار از دستم درنمي رفت. نه نهار را در خانه مي خوردم و نه شام درست و حسابي داشتيم. هميشه هم يک مشت دفتر و دستک زيربغل مي زد و اضافه کاري هاش را مي آورد خانه ي من. ديگر اين آخرها در خانه به سر وصورتش هم دستي نمي برد. به آن شرکت خراب شده با لندهورهاي داخلش حلال شده بود. خبرش، ديگر چهارسالي هست راهي اش کردم تا در هلفداني دواتاقه شان امورات بگذراند. حالا بايد دوبرابر اضافه کاري بردارد و سگ دو بزند تا قدر عافيت را بداند. پدر فزرتي اش که با حقوق بازنشستگي به زور تنبان خودش را بالا مي کشد. به من چه. از اول هم لقمه ي دهان ما نبود. خر شدم گرفتمش. تو هم که با آن دل رحيمت. مي گفتي « چشمم را گرفته. از خانواده ي آبروداري است. درد بي مادري کشيده. دلم مي خواهدش.» دل من هم مي خواستش مادر، ولي جواني کردم. اگر آنقدر ازش تعريف نمي کردي مگر دختر قحط بود. يک سال ديگر وقتي بچه نه سالش شد، ديگر بايد ماه به ماه دستم را ببوسد تا بگذارم ببيندش. دادگاه رايش را داده. الان حتما مي گويي «خير نمي بيني.» به تو باشد، بايد همه چيز در اين دنيا به رضاي خدا پيش برود. مي نشستي توي ايوان کنار سماورت و آن گربه هاي مفت خور را پروار مي کردي. بعد، دم غروب حياط را آب پاشي مي کردي و گل هاي بنفشه و ميمون دور باغچه را آب مي دادي و خيال مي کردي همه چيز در اين زندگي نکبتي مثل آن گوشه ي دنج تو بي دردسر پيش مي رود.
نوار رسيده بود به آخر. صداي زق زق بيشتر شده بود. با مشت کوبيد روي داشبورد. صدا لحظه اي قطع شد و دمي ديگر از نو سرمي گرفت. پيچيد توي شانه ي خاکي کنار جاده و ميان گرد و غبار از ماشين پياده شد. شلوار از پشت به تنش چسبيده بود. رو به باد کوهستان آن را دور پاهاش تکاند و هنگامي که سر بلند کرد با ديدن منظره ي روبرويش ناخودآگاه لرزيد. خورشيد در تشتي از خون پشت ديواره ي سد و کوه هاي اطرافش فرو مي رفت. به پايين نگاه کرد. دامنه ي تپه با شيب تندي در درياچه ي کبود رنگ گم مي شد. از زمان کودکي هميشه ترس غريبي از سد و درياچه ي پشت آن داشت. هنوز به مدرسه نرفته بود که روزي همگي بديدن دايي کوچکش رفتند. دايي که در قسمت تاسيسات سد کار مي کرد آنها را برد روي خياباني آسفالته که در دوطرف نرده هاي فلزي داشت. پدر و مادرش جلوتر قدم مي زدند. وسوسه شد که برود نزديک نرده ها و منظره ي درياچه را ببيند. يک متري آنجا، يکهو کسي از پشت بغلش گرفت.
«نيفتي دايي!» و تازه منظره ي پايين پايش را ديد. ديواره اي عظيم که دريايي راکد از آبي تيره پشتش ايستاده بود. کمي بعد، صداي غرشي آمد و لرزش مبهمي زمين را لرزاند. رفتند سر وقت نرده هاي آنطرف. آنجا ديواره تا چشم کار مي کرد مي رفت پايين. به نظرش آمد صد برابر بلندتر از برجک پاسگاه پدرش بود. آن ته، آب با فشاري جهنمي فواره مي کرد بيرون. تازه فهميد که آن آب سرمه اي چقدر عمق دارد. از ترس گردن دايي اش را سفت چسبيده بود، و دوباره رفتند طرف درياچه. پرسيد: «دايي، اون توپ هاي قرمز روي آب چيه؟»
«اونارو گذاشتن تا يک وقت کسي با قايق اينطرف نياد. اگر بياد و توربين ها روشن باشند - توربين مي دوني چيه؟» سرش را تکان داد. دايي تعريف کرد که توربين چه شکلي است و چه کاري مي کند. بعد، او را زمين گذاشت و کمي از خود دور کرد: «حالا مي خواي يک کم شنا کني، پدر سوخته؟» و او جيغ کشيد و پريد بغل پدرش که اخم هايش در هم رفته بود. وقتي برگشتند خانه، تا چند شب خواب مي ديد که بالاي سد ايستاده. سدي که نرده ندارد، و کسي پرتش مي کند پايين. در آب دست و پا مي زد تا خودش را مي رساند به کنار ديواره. ديواره صاف بود و دستش را نمي توانست به جايي بند کند. توربين ها روشن مي شدند و آب او را مي بلعيد. مي رفت به سوي آن پروانه هاي غول آسا که به سرعت پنکه ي خانه شان مي چرخيد و...
جايش را خيس مي کرد.
تيره ي پشتش يخ کرده بود. برگشت توي ماشين و استارت زد. ماشين از جا پريد و لبه ي پرتگاه متوقف شد. فحش رکيکي داد و دسته دنده را به حالت خلاص درآورد. کسي به تلفن همراهش زنگ زده بود. حتما يکي از دار و دسته ي سه خواهران و شوهران شان بودند. رفته اند سر خاک و احساساتي شده اند، و باز مي خواهند سر او خالي کنند. مگر من چکار کرده ام مادر؟ شوهرهاي گردن کلفت شان را مي اندازند دنبال شان و حق شان را مي خواهند. کدام حق؟ سهم شان را همان اول خريدم. پول شان را داده ام رفته اند. حالا آمده اند مي گويند با بنگاه دار گاوبندی کرده ای، خانه را صوري فروخته اي. زير قيمت. بعد هم دوباره پس گرفته اي. خوب کاري کردم. چشم ندارند ببينند جاي آن خانه ي کلنگي يک پنج طبقه ساخته ام که بيا و ببين. همين که بعد از مرگ آن خدا بيامرز اين خانواده را اداره کردم، بايد پشت سرم نماز بخوانند. اگر بودي، حتما باز با آن نگاه شماتت بارت که طاقتش را نداشتم مي گفتي «خير نمي بيني. تو در حق اينها برادري نکردي.»
انصاف هم خوب چيزي است، مادر. عقده به دل شان مانده که نگذاشتم پي قر و فرشان بروند. اگر پدر هم بود نمي گذاشت. هرکدام هم هوس يک چيز کرده بودند. ورزش، تياتر، مهمانداري هواپيما. همان بزرگتره را که يک بار آوردند خانه رساندند، گرفتم و جلو بقيه تا مي خورد زدمش، حساب کار آمد دست شان. فقط نسرين دو سال پيش دانشگاه شهرستان قبول شده بود و چند روزي نق نق کرد، ولي نگذاشتم برود. همه تا ديپلم خواندند و شوهر کردند رفتند سر خانه و زندگي شان. الان هم دست شان به دهن شان مي رسد. ديگر چکار کنم. اگر تو بودي، اينها را هم مي ريختي سر من . بدبختي خودم کم است. آن خدابيامرز خوب بود. جذبه داشت. خيلي چيزها از او ياد گرفتم. هرچند که آن چهار تا ملکي هم که پدربزرگ بجا گذاشته بود پاي عيلشي و ترياک دود کرد. تا وقتي بازنشست شد گهگاهي مرا هم با خودش مي برد پاسگاه و دهات اطرافش. اگر مي ديدي کدخداها و کله گنده هاي دهاتي چه سفره اي برايش مي انداختند. پاي بساطش هم اجازه داشتم باشم و ذغال ها را بچينم و گل آتش شان را فوت کنم تا گر بگيرند. يادم هست يک بار در يکي از دهات اتفاقي افتاده بود. يادم نيست چه. تابستان بود. سر راه رفتيم خانه ي يکي از کدخداهاي آشنا و نهار را آنجا خورديم. بعد، سر فرصت رسيديم نزديک آن دهکده ي کذايي. توي راه يک گروه منتظر پدر ايستاده بودند و قيافه هاي کلافه اي داشتند. پدر از جيپ پياده شد و همان جور که شکمش را تو داده بود فانوسقه و کلتش را جابجا کرد. من از ديدنش کيف مي کردم. يکي از دهاتي ها که مسن تر بود جلو آمد و با صداي معترض گفت: «سرکار، به ما گفتيد نيم ساعت بعد اينجاييد. سه ساعته ما اينجا زير تيغ آفتاب منتظريم. خدا را خوش مي آيد اين مردم آزاري؟» اين را که گفت، پدر يکهو چنان خواباند زير گوشش که من از صدايش تکان خوردم. بعد، سر يارو داد کشيد: «همين مانده بود که تو کار من را به من ياد بدهي مرتيکه ي يالغوز.»
پيرمرد دهاتي همان جور که دستش را به بناگوش گرفته بود مثل بچه ها زد زير گريه و صدايش را پايين آورد.
«مگر من چه گفتم جناب سروان، چرا مي زني؟» بعد، پدر گفت که گورش را گم کند واگرنه مي دهد سربازها ببرندش جايي که عرب ني انداخت. هميشه به من مي گفت:« به دهاتي و ضعيف جماعت نبايد رو داد، اگرنه سوارت مي شوند.»
ولي تو حرف خودت را مي زني، مادر. اين جماعت را که نمي شناسي. نمي داني جنگلي شده که بايد لقمه ات را از دهان گرگ بيرون بکشي. همين امروز صبح به مرغداري سر زدم. منتظرم نبودند. گفته بودم آنقدر ذرت قاطي دان مرغ ها نکنند. گران است. از آن گذشته، حيوان، سبوس دان که زياد باشد از گلويش پايين نمي رود و مجبور است رويش هي آب بخورد. وزنش زياد مي شود. ولي به که مي گويي. ياسين درگوش خر مي خواني، انگار. مال پدرشان که نيست. مي بخشند به مرغ ها تا بخورند. چند حيوان مريض را هم ول کرده بودم داخل حياط. سپرده بودم دايم مواظب باشند، قبل از آنکه تمام کنند سرببرندشان. عدل همان موقعي که رسيدم دو تا از حيوان ها بال هاي آخر را مي زدند. خودم خلاص شان کردم. کارد مي زدي خونم درنمي آمد. داخل اتاقک سرک کشيدم، ديدم نشسته اند و يک کاسه دوغ گذاشته اند جلوشان، نان تريد مي کنند. آن پسره ي افغاني، صميم، که يک بار دوازده، سيزده ساله بود آوردمش باغچه را بيل زد، به من زل مي زند و مي گويد: «سلام آقاي مهندس، بفرماييد نهار.» ناراحت نشوي مادر، ولي با چک و لگد افتادم به جانش. مثل سگ زوزه مي کشيد، و وقتي ولش کردم پابرهنه زد به بيابان و يک نفس دويد تا ناپديد شد. خودش برمي گردد. کجا را دارد برود. تو خودت را ناراحت نکن، مادر.
صداي زق زق هنوز مي آمد. کاش مي دانست از کجاست. هفتاد کيلومتري چالوس، جلو يک کافه ي بين راهي ايستاد، استراحت کوتاهي کرد و نان و کره ي محلي و عسل خورد، و سگ تنومند کافه را تماشا کرد که گوش ها و دمش را چيده بودند. کافه در دل صخره ي سبزفامي قرار داشت که از جاي جاي آن، آب شره مي کرد و مي ريخت توي جويبار کنار جاده. آن سوي جاده، لب پرتگاه، حرکت جنبنده اي توجهش را جلب کرد. لاک پشت کوچکي گردن دراز کرده بود و در طول باريکه ي پرتگاه مي رفت. جان مي داد کله ي کوچکش را نشانه بگيري و با تفنگ بادي بزني. وقتي دوازده ساله بودم، پدر برايم يک تفنگ بادي آلماني خريد، و از آن پس کارم اين شد که در بيابان و دهات اطراف پاسگاه به طرف هر جنبنده اي تير در کنم. هيچ وقت يادم نمي رود، مادر. اولين شکار لذت بخشي که زدم، يک قورباغه ي شناور روي آب بود. دست هاش را گذاشته بود روي تکه چوبي وسط برکه، هيکل تمام قد و قناسش در آب ديده مي شد، انگار که در آب ايستاده. به آساني مي شد شکم سفيدش را نشانه بگيري. شليک که کردم ساچمه اول به سطح آب خورد، بعد، سرعتش کم تر شد و من به وضوح ديدم که از پشتش با محلولي از خونابه بيرون زد. قبل از آنکه دست و پايي بزند تمام کرد. تکه چوب از زير دستش رها شد و با شکم سفره شده و دست هايي که به پيش دراز بود، در آب ايستاده ماند. فقط پلک هاش نيمه باز بودند و حالت مرموزي داشت، انگار که در حال قنوت دارد با خداي خودش راز و نياز مي کند. اگر برايت تعريف مي کردم دلت براي همين قورباغه ي شکم دريده هم مي سوخت. تو دلت براي همه مي سوزد. گربه هات را هم بيخود تحمل می کردم. بعدها موقع بنايي حوصله ام را سر بردند. دايم زير دست وپاي کارگرها مي دويدند. مي آمدند و مي رفتند و خودشان را به پرو پاي من مي ماليدند. شب ها هم آنطرف ديوار مرنو مي کشيدند. با هزار بدبختي گرفتم و انداختم شان توی گوني و جايي ميان راه مرغداري ول کردم. بلايي سرشان نياوردم، مادر. باور کن.
ساعتي از شب گذشته بود که رسيد به شهر و بعد دريا کنار. ماه هنوز بالا نيامده بود و نسيم کم کم از سمت دريا وزيدن مي گرفت. روي شن ها دراز کشيد و سيگاري روشن کرد. هشت سال پيش همين حوالي کنار هم دراز کشيده بودند و آن شب ماه بزرگتر از معمول در آسمان ايستاده بود. دستش را روي تن مهتابي پرنا سر مي لغزاند و گاهي اوقات قلقلکش مي داد تا زن سرش را روي بازوي او به چپ و راست حرکت بدهد و از ته دل بخندد، و بعد نرم بگويد:«آخ... نخندون منو بي انصاف.»
و او دستش را که زير سر زن بود جمع کند و صورتش را در موهاي حلقه حلقه و نمناک او فرو ببرد. پرنا همان شب دردش گرفت و در چالوس دختري را که براي ديدن دريا عجله داشت بدنيا آورد. اسم اش را ساحل گذاشتند، بياد آن شب.
تا نزديک نيمه شب همان جا دراز کشيد ولي ماه بالا نمي آمد. باد شور و خيسي شن ها را رويش مي پاشيد و دريا ناآرام بود. نمي خواست شب را هتل بماند. فقط در خانه ي خودش راحت مي خوابيد. راه برگشت را يک نفس رانندگي کرد. جايي هم نايستاد. با هردو دست فرمان را مي گرفت و روي جاده خم مي شد که آرام و اغواکننده بود. فقط گاهي اوقات چراغ هاي زرد، نارنجي و قرمز از جلو چشم هايش دور مي شدند و از ميان تاريکي به او خيره مي ماندند... اين چه حکايتي است مادر. من اصلا موقع چکاندن ماشه ترديد نمي کردم ولي چشم هاشان در يادم مي ماند و اينها مرتب زيادتر مي شدند. تو مي گفتي:«خير نمي بيني. اين حيوان هاي زبان بسته نفرينت مي کنند. نگاه شان در چشم هات مي ماند و آه شان مي گيردت.» خوب، من هم سعي مي کردم نگاهم در چشم شان نيافتد، ولي نمي شد. درست همان لحظه ي آخر نگاه مي کردم و پشيمان مي شدم. تا آن روز که شب ش آن خواب لعنتي را ديدم. آن موقع چهارده سالم بود. آنقدر ترسيدم که خيس عرق شده بودم. آمدم پشت در اتاق ات و با ناله اي آهسته صدايت کردم. چند ثانيه بيشتر طول نکشيد که هراسان در را باز کردي و من در بوي مخملي لباس خوابت پناه گرفتم. از پنج، شش سالگي به بعد ديگر کنارت نخوابيده بودم، ولي تو درست مثل آنوقت ها، جوري که دوست داشتم از پشت گوش ها و گردنم را با ناخن هاي ظريف ات خاراندي تا کمرم. نه جوري که قلقلک ام بگيرد، و آرام شدم. حتا از فرط کيفوري داشت خوابم مي برد که پدر غلت زد سمت من و يک لحظه بيدار شد. در تاريکي قيافه ي بهت زده و خواب آلودش را تشخيص مي دادم. يکهو نهيب زد: «اين نره خر ديگه اينجا چکار مي کنه؟»
بعد از آن روزديگر تا مدت ها شکار نکردم، ولي به سال نکشيد که دوباره شروع کردم به نشانه گيري قورباغه ها. زحمتي نداشتند و گنگ و بي صدا مي مردند. زمان جنگ هم توي منطقه چند بار موش آتش زدم. ولي مادر، چيزي در خاطرم بختک شده و مانده، مثل استخوان توي گلو. نه مي توانم قورتش بدهم و نه بيرون تفش کنم. اصلا نمي دانم چي هست و کجاست که دنبالم مي آيد. مثل همين زق زق لعنتي. اين ماشين را من از کمپاني تحويل گرفتم. نمي دانم اين صدا از کجاش در مي آيد.
دوباره سرش را خم کرد و گوش خواباند. صداي صفير باد هم بود که تن ماشين را مي خراشيد. نگاهش را دوخت به خط هاي مقطع جاده که جلوتر، درنهايت سوي چراغ ها ممتد مي شدند. دوباره چشم هاي زرد، نارنجي و قرمز رفتند در آن صفحه ي تاريک يکدست ايستادند.
آن موقع، خب جنگ بود مادر. کسي به کسي رحم نمي کرد. ما توي لشگر يغفورا بوديم. رفيق شفيق من عبدالله بود. تو هم او را ديده بودي. يک بار با هم مرخصي آمده بوديم. به اش مي گفتيم عبدي قوزي، چون آنقدر آرپي جي روي پشت اش اين ور وآن ور مي کشاند و خميده خميده راه مي رفت که ديگر راه رفتن معمولي هم يادش رفته بود. توي يکي از عمليات ها، خط اول، از يکي از سنگرها پنج تا اسير عراقي گرفتيم. قرار شد من و عبدي ببريم شان خاکريز عقبي تحويل بدهيم. وسط راه، عبدي بازوي من را گرفت و گفت: «پشت همين تل خاک مي فرستيم شان لاي دست بقيه.» مخالفت نمي کردم چون عبدي يک کم قاطي بود. دو تا از برادرهاش مفقودالاثر بودند. آنجا، يک دقيقه همه را نشانديم و من قمقمه ي آب را پرت کردم جلوشان تا بخورند. اما هيچ کس دست نزد. همه زل زده بودند به چشم هاي ما. يک شان که بچه سال به نظر مي رسيد نمي توانست روي پاهاش بايستد. هق هق مي کرد وناله ي آهسته و کش داري که بيشتر به زوزه مي مانست از لاي دندان هاي کليدشده اش بيرون مي زد. بقيه از جيب هاشان عکس هاي تاخورده و قرآن بيرون درآوردند و زانوهاشان داشت مي لرزيد. چيزي نمانده بود که خودشان را خراب کنند، و ديگر معطل نکرديم. برايت تعريف نکردم. اگر مي گفتم، زار مي زدي و نفرينم مي کردي. حتما مي پرسيدي «فکر نکردي که زن و بچه دارند، مادر دارند؟»
مادر، مگر آنها به اين فکر مي کردند که ما زن و بچه و خواهر مادر داريم. همين عبدي جلو چشمم مرد. بچه ي خوبي بود. خل وضع بود ولي مرام داشت. با هم داشتيم مي رفتيم يک گوشه تا موهاش را ماشين کنم که يک خمپاره ي شصت آمد و قبل از آنکه روي زمين ولو شويم وسط زمين و هوا نفس عبدي را بريد. فقط يک صداي شلپ آمد. عمل نکرده بود. از پهلو رفته بود توي شکم اش و پره هاي تهش هنوز مي چرخيد. خواستم درش بياورم ولي آنقدر داغ بود که دستم مي چسبيد بهش. بيچاره عبدي، فقط خس خس مي کرد و ماشين اصلاح را توي خاک مي گرداند و به بوته هاي خار گير مي داد. بيچاره من، چشم هاي وق زده ي او هم خيره ماند به من. تو که نمي داني مادر، من چه مي کشم.
صداي ممتد صفير باد بود و خط ممتد جاده که از برابرش مي پيچيد و مي گذشت. همان طور که چشمانش در چشمان جانوران ساکن تاريکي مسخ شده بود فکر دور و گنگي مثل سايه از سرش گذشت. چند لحظه اي بايد مي بود که به جاده نگاه نمي کرد، و بعد احساس بي وزني کرد.
مادر، آن روز آخر که گفتم، بجز دو، سه گنجشک و يک خارپشت چيز ديگري نزده بودم. همين طور لاي درخت ها و بوته ها دنبال يک جانور مي گشتم که رسيدم پاي يک سرو قديمي، و چيزي لابلاي شاخه هاي درخت برق زد. عجب شانسي... يک جغد. آفتاب داشت غروب مي کرد و نورش مستقيم روي سينه ي طلايي نشانش مي تابيد. از اين راحت تر نمي شد ديگر. درست زيرش ايستاده بودم. حتا برگشت نگاهم کرد، ولي جغدها که در روز نمي بينند. کورند. زدم درست وسط سينه اش. انگار که با مشت روي متکا بکوبي صدا کرد و مثل سنگ افتاد پايين...
نور هشداردهنده هاي صفحه ي کيلومترشمار برگشت جلو چشمش. تا سينه در آب بود. آب تيره و سرد. داد کشيد: «يعني چي؟» و دوباره دور و برش را نگاه کرد و بلندتر هوار کشيد: «آهاي...کمک!» و تقلا کرد کمربند ايمني را از دورش باز کند. گير کرده بود. ماشين غوطه اي خورد و آب از سرش گذشت.
جغد کوچکي بود مادر، چشم هاي درشت و نافذش را لحظه ي آخر برگرداند طرف من. تکان نمي خورد، ولي چشم هاش هنوز جان داشت. آخ...مامان، همين چشم ها مرا نفرين کرد. تو اين کار را با من نمي کني. بگذار بيايم پيشت دراز بکشم تا با آن ناخن هاي ظريفت تنم را بخاراني.
پايان
برلين-24.05.2003

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32123< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي